ستاره ی عاشق
وبلاگی عاشقانه برای همه
درباره وبلاگ


عشق يعني با چشم بسته کسي را ديدن و از بين همه دلتنگ يک نفر شدن دل من ترانه داره غم عاشقونه داره××به هوای روی ماهت همه شب بهونه داره بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟ بگفت که جان شیرین آن فزون است بگفتا دل زمهرش کی کنی پاک؟ بگفت آنگه که خفته باشم در خاک ××××××××××× شناسنامه زندگی نام:رنج نام پدر:مشقت شهرت:اواره شغل:ولگردی محل صدور:دنیای فراموش شدگان شماره شناسنامه:نامعلوم نام مادر:سلطان غم نام همسر:گریه دین:اسلام محل کار:شرکت نا امیدی محل سکونت:شهر مکافات محکومیت:زندگی کردن جرم:به دنیا امدن هدف:دنیای اخرت تاریخ تولد:هزاروسیصدوهیچ گروه خونی:نفت سیاه ادرس:خیابان بدبختی چهارراه تنهایی کوچه دربدری بلوک بی نهایت

پيوندها
"عشق یک طرفه ممنوع"
طلوع يك عشق
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ستاره ی عاشق و آدرس 3tareashegh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 50648
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


???????? ????? ????? ????
نويسندگان
مهران
ماهک

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:53 قبل از ظهر :: نويسنده : مهران

 

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

 
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 9:46 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

سلام دوستای خوبم

خواهش میکنم برای لینک کردن از تبادل لینک هوشمند استفاده کنید،اگه مشکلی داشتید بهمون خبر بدید.

از همتون ممنونم.

 
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 1:43 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

 کدامین لحظه دیدار بگویم...؟نمیدانم!

چون همه لحظه هایش مانند رویایی شیرین زودگذر بود...

همچو رویایی که آن زمان که از خواب بیدار میشوی...


حسرت میخوری کاش بیدار نمیشدم...

همه لحظاتش زود گذشتند زودتر از زود... 

ولی خاطراتش تا ابد در کلبه ذهنم لانه کرد...

میدانم که میدانی...

میدانی که حتی وقتی در کنارت سکوت کرده بودم سکوتم پر از احساس بود...

احساسی که زبانم چون نمیتوانست گوینده آن باشد...

همچو ن بچه ای در گوشه ای ساکت مانده بود...

ساکت و بی صدا ولی در دلش میگفت کاش میتوانستم بگویم..

کاش میتوانستم بگویم دوستت دارم...

 
جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:22 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

سلام بچه ها

ببخشید یه مدت نبودم

من که مریض شده بودم و ماهک جونمم نگران من بود

باید از ماهک جونم تشکر کنم که تو دوران مریضیم منو تنها نذاشت

خوب بچه ها امروز یه اتفاق جالبی افتاد که گفتم شما هم بدونید

امروز عزیزترین کسمو بعد مدتها دیدم

این دیدار سرشار از خنده و شادی بود که من نمیتونم وصفش کنم

از لحظه ی رفتن سر قرار

تا موقع خداحافظی

از سر به سره هم گذاشتن

تا یواشکی کاری کردن

امروز برامون خیلی زود گذشت

فکرشو نمیکردم این خوشی زود تموم شه

آخرسر هم من اینجوری خداحافظی کردم

اما جلوش این کارو نکردم که ناراحت بشه

هیف که زود تموم شد

زود از هم جدا شدیم

فعلا

 
یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, :: 9:10 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

سلام به همه

من برگشتم

از این به بعد مطالب قشنگی میزارم

 
دو شنبه 1 فروردين 1390برچسب:, :: 3:1 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

سلام دوستایه گلم

من و دوسته عزیزم مهران نوروز 90 رو بهتون تبریک میگیم امیدواریم سال پر برکتی داشته باشید  

دوستون داریم


باز هفت سین سرور
ماهی و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب
باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
باز لیلای بهار
باز مجنونی بید
باز هم رنگین کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمه خوان
باز رقص دود عود
باز اسفند و گلاب
باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود
باز تکرار دعا
یا مقلب القلوب
یا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعید
باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
خنده و بیم و امید


عید شما مبارک

 
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 9:32 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

اگر کسی مرا خواست ، بگویید رفته باران را تماشا کند

و اگر باز اسرار کرد ، بگویید برای دیدن طوفانها رفته است

و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید رفته است تا دیگر باز نگردد

 
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 9:30 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

باختم در عشق اما باختن تقدیر نیست

ساختم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟

 
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 9:24 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

یادته یه روز بهم گفتی:

هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو

ببینه و بهت بخنده،

گفتم:اگه بارون نبود چی؟

گفتی:اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمون گریش میگیره،

گفتم:یه خواهش دارم،وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار،

گفتی:چشم،

حالا امروز من دارم گریه میکنم اما آسمون نمیباره،تو هم اون دور

دورا ایستادی و بهم میخندی.

 
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 9:21 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

وحشت از عشق که نه،ترسم از فاصله هاست

وحشت از غصه که نه،ترسم از خاتمه هاست

ترس بیهوده ندارم،صحبت از خاطره هاست

صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست

کوله باری پر از هیچ،که بر شانه ی ماست

گله از دست کسی نیست،مقصر دل دیوانه ی ماست

 
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 9:16 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

شب ها زغم دوری تو خواب ندارم

                                                 رحمی به دلم کن که دگر تاب ندارم

بس زغم دوری تو گریه نمودم

                                               چشمم به زبان آمد و گفت اشک ندارم...

 
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 9:13 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

آرزو دارم فقط یکبار سرت را روی سینه ام بگذاری تا طپش نامنظم قلبم را احساس کنی،ولی از این میترسم که قلبم به احترامت بایستد!!!

 
یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 11:3 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

  باید فراموشت کنم   

 

چندی است تمرین می کنم

من می توانم می شود

آرام تلقین می کنم

حالم ؟ نه اصلا خوب نیست

تا بعد بهتر می شود

فکری برای این دل تنهای غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای

اکنون تنها تر شدم

خود را برای درک این صدبار تحسین می کنم

کم کم ز یادم می روی

این روزگار و رسم اوست

این جمله را با تلخی اش

صد بار تضمین می کنم 

 

 
یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 10:57 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.


دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
 جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست

 

 

 
یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 10:52 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

با من بمان این روزها 

 

 با من که تنها مانده ام

 تقدیر خود را خط به خط

در چشم هایت خوانده ام

این روز ها با من بمان

 این روزها عاشق ترم

این روزها یاد تو را با خود به رویا میبرم

با من فراسوی زمان در خاطره دیدار کن

 در ناگهان این غروب خورشید را تکرار کن

تا فرصت دیدار تو هر رورز را سوزانده ام

در کوچ ناهنگام تو در کوچه ها جا مانده ام

من با تو روشن کرده ام فانوس راه رفته را

بر چوب خط عمر خود خط میزنم هر هفته را

با من بمان...

 
جمعه 29 بهمن 1389برچسب:, :: 7:1 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

این متنو تقدیم میکنم به عزیزم که این شعرو خیلی دوست داره:

بازم امشب، مثل هر شب تو دلت برام دعا کن         نم نمک سکوت و بشکن زیر لب خدا خدا کن
بازم امشب، مثل هرشب پر کن از صدات هوا رو      همه سکوت و بشکن تازه کن ترانه ها رو
واسه عاشقا دعا کن که غریب روزگارن             هفتا آسمونه اما یه ستاره هم ندارن
واسه عاشقت دعا کن که تو کار دل نمونه            تو فقط خدا خدا کن که خدا خودش میدونه
تو فقط خدا خدا کن، تو فقط خدا خدا کن               بازم امشب مث هر شب تو برای من دعا کن
بازم امشب، مثل هر شب تو دلت برام دعا کن         نم نمک سکوتو بشکن زیر لب خدا خدا کن
 بازم امشب،مثل هرشب پر کن از صدات هوا رو     همه سکوتو بشکن تازه کن ترانه ها رو
 که خدا خودش میدونه حال و روز عاشقا            بین عاشقا می بینه غربت دلای ما رو
اونی که واجبِ واجب می شنوه نگفته هاتو           با طلوع هر ترانه بال و پر می ده صدات و
 تو فقط خدا خدا کن، تو فقط خدا خدا کن             بازم امشب مث هر شب تو برای من دعا کن

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 10:34 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

ولنتاین رو به همتون مخصوصا به عشقم تبریک میگم.

 
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:27 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

     

 باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی


          باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته...


 انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...


  و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من


  التماس ذکر مقدس چشمانم  و چشمانم که از خیسی به


 رودخانه می مانند...


  و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو


    بودن ...


  دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..


  فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...

 

 

  عاشق همیشه تنهاست

 

  یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست


 

 یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله

 


 

 و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند


 

 یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست


 

 و یاد گرفتم هر چه عاشق تری 


 تنهاتری

  Stars Glitters



 

 

 
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:22 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

حتما پیش خودتون میگید ماهک از راه نرسیده شروع کرد به داستان گفتن

ببخشید که این پستم خیلی طولانی شد قول میدم بعدیها مختصر و مفید باشن

 

 
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:9 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

 

 

قلبی بزرگتر از جهان

 

 

هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .

***
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است . 
 

سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .
***
بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و ابن و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .

عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .

***

و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .

گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.

و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.

و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .

اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .

آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .

و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.

تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.

آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه‌‌ نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .

حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.

و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .

دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.

***

و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟

دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کچا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .

و او همراه دانه رفت .

دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.

دانه سایه اش را به این وآن بخشید. دانه میوه اش را به ابن و آن بخشید. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشید . و گفت : دانه ها این گونه صاحب قلب می شوند . آدم ها را اما نمی دانم .

و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سینه اش گذاشت . تا همیشه به یاد داشته باشد که دانه ها ، قلبشان را از کجا می آورند.

و او با درختی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا می رفت ، تا به قطره ای رسید ، به قطره ای که در برکه ای کوچک بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو می دانی ازکجا می توانم یک قلب دیگرپیدا کنم ؟ قطره گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان رااز کجا می آ ورند ، اما میدانم می شود هر قطره چگونه صاحب قلبی بزرگ می شود . و او همراه قطره به برکه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .

و خورشید ، داغ بر قطره تابید ، قطره تاب آن همه داغی را نیاورد . هیچ شد و چون هیچ شد ، سبک شد وچون سبک شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چکید، قطره جاری شد . قطره رود شد . قطره رفت به پای هر درختی و هر بوته و هر گل . قطره زنده کرد ، قطره پاکی داد . قطر رویاند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسید و تمام شد ، قطره دریا شد .

و قطره دریا را به او داد تا او همیشه به یاد داشته باشدکه قطره ها چگونه صاحب قلب می شوند ، قلبی بزرگ .

او با درختی و دریایی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهی باریک رسید . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو می دانی من از چه راهی میتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من این را نمی دانم ، اما می دانم راه ها از کجا می روند تا به قلبشان می رسند ، به آن قلبی که گرداگرد زمین کشیده شده است . ؟

اگر می خواهی همراه من بیا ، و او همراه راه شد. راه ، باریک بود ، راه تنگ و تاریک بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هی رفت و هی رفت و هی رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسیدن نبود ، راه در آرزوی رساندن بود.
راه جستجو می کرد ، راه می گشت ، راه پیدا می کرد . اما نمی ایستاد ، همچنان می رفت . او مقصدی نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .

و راه ، جاده ای به او داد تا آنرا در سینه اش بگذارد و بداند که قلب جاده ها هرگز نمی ایستد .

***

و او با درختی و دریایی و جاده ای در سینه اش به اینجا و آنجا و به هرجا رفت . تا به آینه ای رسید . به آینه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشتم . تو می دانی من چگونه می توانم دوباره قلبم را پیدا کنم ؟
آینه گفت : قلبها و آینه ها به هم شبیه اند . آینه ها می شکنند و قلبها هم .آینه ها غبار می گیرند و قلبها هم . آینه ها نشان می دهند و قلبها هم .

من می روم تا قلبم را پیدا کنم . و شاید آنجا که قلب آینه ای هست ، قلب تو هم باشد .
و آینه هر روز خودش را پاک کرد و پاک کرد و پاک کرد ، از هر غبار و هر ذره و هر لکه ای . و هر روز شفاف تر و هر روز زلال تر و هر روز صاف تر .

آنوقت روبروی هر لبخندی نشست و روبروی هر اشکی و روبروی هر شکفتن و هر پژمردنی ، روبروی هر طلوع و غروبی ، روبروی هر پائیز و بهاری . روبروی هر غم و شادی و ترانه و سوگی . آینه هیچ چیز نداشت و همه چیز داشت . آینه هیچ کس نبود و همه کس بود .

آینه خودش را به او داد ، تا او بداند که قلبها همان آینه ها هستند .

***

و او با درختی و دریایی و جاده ای و آینه ای در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هرجا رفت ، تا به ستاره ای رسید و به سنگ ریزه ای و به نسیمی و به شعله ای و به پرنده ای و به گُلی . و به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگی . و ستاره به او کهکشانی داد و سنگریزه به او کوهی ؛ و نسیم به او طوفانی و شعله به او آتشفشانی و پرنده به او آسمانی و گل باغی را ...

و روزی رسید که در سینه اش دشتی بود که پلنگان و آهوان در آن باهم می دویدند ؛ و آسمانی که کبوتران و عقابان با هم در آن پرواز می کردند و اقیانوسی که در آن نهنگان و عروسان دریایی با هم می رقصیدند .

روزی رسید که در سینه اش جاده ای بود که آرزوهای دور و دعاهای ناممکن را به مقصد می رساند . و کهکشانی که هر ستاره اش چراغ خانه ای را روشن می کرد و باغی که هر گلش لبخندی بود که بر لبی می نشست . بر لب هر کودک و هر پیر و هر جوانی . بر لب هر زرد و سفید و سرخ و سیاهی .

***

و حالا او قلبش را پیدا کرده بود ، قلبی که نامش جهان بود . جهان بزرگ بود اما او از جهان بزرگتر زیرا که جهان را در سینه اش جا داده بود .

او چمدان کوچکش را همینجا گذاشت ؛ زیرا دیگر نیازی به آن نداشت . اما قلبش را با خودش برد و این زیباترین چیزی بود که می توانست با خود ببرد .


 

 

 
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 1:43 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

سلام دوستایه خوبم حالتون خوبه؟

من ماهک هستم یکی دیگه از نویسنده های این وبلاگ

  من و مهران عزیزم سعی کردیم این وبلاک رو اونجوری که شما دوست دارین طراحی و سازماندهی کنیم امیدوارم خوشتون بیاد

 

 
یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, :: 9:32 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

سلام به همه

بچه ها ما 2نفر شدیم

منو ماهک

ازین به بعد مطالب زیادی رو از ما خواهید دید

خوش اومدی ماهک جون

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

تورو به خدا بر من

مواظب خودت باش

گریه نکن،آروم بگیر

به فکر زندگیت باش

غصم میشه اگه بفهمم

داری غصه میخوری

شکایت از کسی نکن

با اینکه خیلی دلخوری

دلت نگیره مهربون

عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته،میدونی

از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش

اگه خطا کردم ببخش

بازم منوب خاطر،تموم خوبیات ببخش

منو ببخش

منو ببخش

اصلا فراموشم کنو

فکر کن منو نداشتی

اینجوری خیلی بهتره

بگو منو نخواستی

برو بگو تنهایی رو

خیلی زیاد دوسش داری

اگه تو تنها بمونی

با کسی کاری نداری

دلت نگیره مهربون

عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته میدونی

از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش

اگه خطا کردم ببخش

بازم منو بخاطر،تموم خوبیات ببخش

منو ببخش

منو ببخش

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

پنهونی از،چشمای تو

با گریه خلوت میکنم

با تو تو رویای،خودم

بی پرده صحبت میکنم

این ماجرای،هر شبه

وقتی که بیخواب توام

دلتنگی هر روزمی

هر لحظه بی تاب توام

باز لابه لای موی من

میپیچه عطر دست تو

حالا که تو آغوشتم

این حسو تا آخر برو

 

باز لابه لای  موی من

میپیچه عطر دست تو

حالا که تو آغوشتم

این حسو تا آخر برو

 

دستای تو،سهم منه

وقتی که میلرزه تنم

میتونی آرومم کنی

آتیش گرفته پیرهنم

تو خلوته نگاه تو

نمیشه آفتابی نشد

دلواپس تو بودو باز

عاشق بی خوابی نشد

 

باز لابه لای موی من

میپیچه عطر دست تو

حالا که تو آغوشتم

این حسو تا آخر برو

باز لابه لای موی من

میپیچه عطر دست تو

حالا که تو آغوشتم

این حسو تا آخر برو

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

چقدر دوست داشتم يک نفر از من مي پرسيد:

چرا نگاه هايت آنقدر غمگين است؟

چرا لبخندهايت آنقدر تلخ و بيرنگ است؟

اما افسوس که هيچ کس نبود ...

هميشه من بودم و تنهايي پر از خاطره ...

آري با تو هستم ...!

با تويي که از کنارم گذشتي...

و حتي يک بار هم نپرسيدي،

چرا چشمهايم هميشه باراني است...!!

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عزیزم

یلدای بدون هم بودنمون مبارک

هرچند از هم دوریم اما قلبامو به هم خیلی نزدیکه

دوست دارم این مدت تنهایی و بی هم بودن زود تموم شه و مثل روزای اول پیش  هم باشیم

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
باید دیوونگیهامو ببخشی / نگاه سرد چشمامو ببخشی

می دونم گاهی حرفام خیلی تلخه / بگو می تونی حرفامو ببخشی

باید گاهی توچشمام خیره شی تا / ببینی تا چه حد غمگین وخسته ام

نمی دونم دخیل دلخوشیمو / به چشمای کدوم آیینه بستم

یه دنیا خاطره تو کوله بارم / منو از زندگی مأیوس کرده

شبای بی چراغ زندگیمو/ پر از تنهایی و کابوس کرده

تو نور روشن روزای بعدی / همون روزایی که آیینه وارن

همون روزای خوشرنگ دل انگیز/ که تو آغوششون پروانه دارن

تو می تونی منو آشتی بدی با / شبای روشن ستاره بازی

تو می تونی کنار من بمونی / تو می تونی منو از نو بسازی

تو می تونی با یه لبخند شیرین / بدیهای منو آسون ببخشی

می تونی به کویر خشک قلبم / تو به آهستگی بارون ببخشی

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
قصه ی دوست داشتنت رو

همه ی دنیا میدونن

کاشکی لحظه ها دوباره

مارو به هم برسونن

توی این قصه دوباره

آدما میانو میرن

دوست دارن که توی قلبم

جای عشقتو بگیرن

تو مث ستاره بودی

توی لحظه های سردم

واسه پیدا کردن تو

توی آسمون میگردم

 

تو مث ستاره بودی

توی لحظه های سردم

واسه پیدا کردن تو

توی آسمون میگردم

 

اما من حتی تو خواب هم

یاد اون  چشات میوفتم

یادمه از تو

برای آسمون قصه میگفتم

نور تو با یه اشاره

سایه میندازه رو سینم

آسمونیو میدونم

عمریه عاشق ترینم

 

تو مث ستاره بودی

توی لحظه های سردم

واسه پیدا کردن تو

توی آسمون میگردم

 

تو مث ستاره بودی

توی لحظه های سردم

واسه پیدا کردن تو

توی آسمون میگردم

 

نمیخوام ابرای تیره

جلو چشماتو بگیره

هرکی که عاشق نباشه

تو سیاهیا میمیره

هرکی که عاشق نباشه

تو سیاهیا میمیره

تو مث ستاره بودی

توی لحظه های سردم

واسه پیدا کردن تو

توی آسمون میگردم

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
خاطرات را ورق میزنم

بودم ... نبودی ...

عاشق نبودم ... و تو انگار عاشق ...

گذشت ...

شاید دست تقدیر شاید ... هر چه میخواهی اسمش را بذار !

بی بهانه و بی دغدغه از نبودنت رسیدی ...

ماندم

عاشق نبودم ... باز هم نمیدانم عاشق بودی یا نه !

باز هم گذشت ...

رسیدنت شد ماندنم و ماندنت شد بودنم

انگار وقتی می آمدی دل لرزید اما یادم هست عقل گفت عاشق نیستم

نمیدانم انکار بود یا اشتباه ...!

گیج و مبهوط از احساس نداشته ام به نگاهت خیره و به صدایت دل میدادم

نمیدانستم میدانی یا نه که هر لحظه غرقتر میشد دل در بودنت

دل بسته شدمو دل داده شدی...

دل سپردگی کردم ...

ماندم و ماندی ...

بودمو بودی ...

دوستت داشتم و میدانم دوستم داشتی ...

مستو بیتاب از گرمای وجودت بی دلهره از فردای نبودنت

میچرخیدمو میرفتمو میگشتم

گذشت ...

بودمو ... نبودی

انگار دل هیچ گاه حساب مردنش را نکرده بود که اینگونه دل بسته بود ...

دل دادن ... عادت ...عشق ... دلتنگی ... بغض ...

برای ترکشان دیگر دیر بود ، خیلی دیر ...!

تو نیستی و من هنوز دنبال سایه ات در پس کوچه های دلتنگیم هستم

شاید پیدا کنم دلیل بودن را

شاید برگردی و باز زندگی کنم و عشق بورزم به بودنت ...

و شاید ... !

 
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران

 عاشقتم

عشق هدیه ایست جاودانی

و من چه عاجزانه افقهای طلایی نگاهت را

 با هزاران تمنا جستجو می کنم

و قصه تنهایی را در آسمان ابی نگاهت در میان می گذارم

نسیم اشکی که در نگاهت موج می زند

بارانی از عشق بود برای باغ رویاهایم

و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت می تپد

در دل شبهای تاریک وجودم

 به جستجوی روشنایی وجودت می گردم

به افتاب گردانی می مانم

که هر صبح به امید افتاب وجود تو سر از خواب بر می دارم

و خوب می دانم گلبرگهای نازک وجودم را

باد سرد خزان در هم فرو می ریزد

و جوانه نا شکفته امیدم به دور از تو می خشکند

اما با این اصاف می دانم

قلبم کوچکتر از انی است که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد

اما در سکوت پر از فریاد خود می گریم و می گویم

با همین قلب کوچک و به وسعت تمام خوبی ها و سادگی هایت

دوستت دارم

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد